مثل کشیدن همه دندان ها

به گزارش وبلاگ تام فورد، دهه شصتی ها باید با مفهوم مدرسه شاهد آشنا باشند. مدارس شاهد یک مقداری امکانات آموزشی بهتر کی داشت و به زعم وگمان من فلسفه اش این بود که مثلا بچه های عزیز شهدا را آنجا دور هم جمع نمایند و حالا که سایه پدر بالای سرشان نیست با نوعی آموزش های بیشتر از حد معمول مدارس عادی دولتی بتوانند آینده این بچه ها را به نوعی پربارتر و با پایه محکم تر بنا بگذارند.

مثل کشیدن همه دندان ها

من دو سال از دوران ابتدایی ام را در این مدرسه درس خواندم، مدرسه ای با ساختمانی نو و شیک و کلاس هایی پرنور با یک زنگ اضافه به نام تغذیه و زنگ ناهار و نیمکت هایی که برخلاف همه مدارس که سه نفره می نشستند، دونفره بودند و نو.

در کلاس ما که چهارم ایثار بود، حدود 20نفر دانش آموز داشت و هشت فرزند شهید و این خیلی درصد قابل توجهی بود.

امین، پدرش تریلی داشت و وضع شان خوب بود، آن قدر خوب که فقط او در میان ما که جامدادی مان یک مداد کلفت پلاستیکی عین رول کالباس بود که تهش پیچ می خورد و باز می شد و مدادها را می ریختیم تویش، امین جامدادی در دار داشت که رویش طرح لاک پشت های نینجا بود و در جامدادی اش برای پاک کن و مدادتراش هم جای خاص تعبیه شده بود.

امین یک آپشن دیگر هم داشت که باآن همه جامان را بسوزاند و آن مدادتراش رومیزی بود، از همان ها که مداد را می کنی توی سوراخی که دارد بعد یک دسته را عین هندل فیلم های صامت چارلی چاپلین می چرخاندی و نوک مداد را خنجر تحویل می داد.

امین مدادهای مان را می گرفت می برد خانه می تراشید و می آورد. ما روی مدادها اسم مان را می نوشتیم که عوض نشود.

امین در ازای خنجر کردن مدادها تغذیه آن روزمان را می گرفت، حالا سیب یا تی تاپ یا پاکت شیر یا هرچیزی به اقتضای فصل و جیب مدرسه.

مصطفی بچه شهید بود، مدادش را داده بود امین خنجر کند و امین مداد را گم نموده بود و زیر بار هم نمی رفت.

مصطفی به امین گفت مدادمو میدی یا مدادت کنم و امین عهده دار نمی شد. مصطفی مشتی توی شکم امین ول کرد و امین همان طور که می نالید، گفت: پدرسگ... من هیچ وقت چشم های مصطفی را در آن لحظه فراموش نمی کنم. همه مویرگ های چشمش سرخ شده بود، رگ های آبی حوالی گردن وگلویش رودخانه های خروشانی شده بود که هرلحظه امکان طغیان داشتند، ناظم رسید و فتنه خوابید ولی کل مدرسه می دانست زنگ آخر خون به پاخواهد شد.

عین فیلم های وسترن، نماها و قاب ها پر از سکوت و آبستن فاجعه بود. تاب خالی در حیاط مدرسه را باد به بازی گرفته بود وجیرجیر می کرد. از شیر آب واشر پاره اندازه دم مارمولک آب هدر می رفت. پرچم مدرسه در باد نرم می رقصید و روی دیوارنویسی نستعلیق سرمه ای مدرسه که نوشته بود شهدا شمع محفل بشریتند یک دسته مورچه منظم داشتند خرده های یک تی تاپ غنیمتی را به چاک دیوار انتقال می دادند. زنگ آخر بود.

گونیای نارنجی در دست های مصطفی عرق نموده بود. امین از ترس زرد نموده بود و بالاخره فاجعه رخ داد. گونیای پلاستیکی طلقی، ساعد دست امین را جر داده بود.از فردایش امین نیامد مدرسه. نوک هیچ مدادی خنجر نشد ولی مصطفی شده بود گنده مدرسه که حتی کلاس پنجمی ها هم از او حساب می بردند.مصطفی سال ها بعد توی زلزله خاطره شد ولی من هنوز آن به دریازدن قلندروار مصطفی با میخ روی مرمر ذهنم حک شده.

همه جوک های صبح آدینه با شما را در یک دفترچه جیبی جلدسرخ نوشته بود. ادا و صدای خیلی از شخصیت های کارتونی آن سال ها را درمی آورد و در جشن های 22بهمن یک آیتم ثابت اسماعیل بود. آن روز اسماعیل نیامد مدرسه. فردایش هم نیامد. پس فردایش هم... تا آخر هفته. زمزمه شایعه آغاز شد؛ آبله مرغان گرفته، اریون گرفته، لوزه عمل نموده، بابامامانش جداشدن، همسایه ماست من می دونم و ... .

اسماعیل آمد و به همه شایعه ها انتها داد. پیراهن مشکی ای که پوشیده بود، اولین بیرق نشان دهنده ماجرا بود. پدر اسماعیل در پرواز ایران دبی بود که کنار بقیه هموطنان مان در آن پرواز هدف شلیک مستقیم موشک ناو وینسنتی نهاده شد و تمااااام. اسماعیل دیگر هیچ جوکی تعریف نکرد و ادای هیچ کس را هم درنیاورد.

سال دوم حوزه بودم. با پسرعمه ام دوتایی رفته بودیم حوزه. مدرسه مان قوانین خاصی داشت. مرخصی آخرهفته خیلی سخت می دادند، چه برسد وسط هفته. ما در یکی از شهرستان های استان کرمان حوزه می رفتیم و خانه عمه ام بم بود. پدرم آمد به حجره و گفت برویم. گفتیم کجا؟ و پدرم گفت بم.نشستیم در ماشین و تا بم فقط در سکوت بودیم. هیچ وقت پدرم را این جوری ندیده بودم. به بم رسیدیم. خانه عمه ام شلوغ بود. پارچه نویسی های سیاه با عبارت های مزخرف مصیبت وارده را به شما و ... را چند مرد جوان همسایه عهده دار شده بودند تا به دیوار بکوبند. شوکه شده بودم. هادی دوید توی خانه. گفتم چی شده بابا؟ گفت آقامظفر (بابای هادی) تهران تمام نموده .

اینها تقریبا اولین مواجهه نزدیک من با مرگ است؛ مواجهه با عجیب ترین معمای هستی و چیزی به نام یتیمی.

پدر تا حوالی 10سالگی اسم اعظم پروردگار است. یعنی کافی است، بچه ای بگوید بابا تا هرآنچه می خواهد و میلش بکشد به طرفه العینی حاضر باشد و با مفهوم نه اصلا مواجهه ای نداشته باشد. ستون خیمه خانه است ونبودنش را هیچ چیزی پر نمی نماید. از یک سنی به بعد ناگهان چروک به چهره شان می افتد. گلگیرها را (شقیقه ها) سفید می نمایند و دیگر سرد بودن چای برایشان مهم نیست.از یک سنی به بعد قلم گوسفند را مادر برایشان در بشقاب قورمه سبزی نمی گذارد و قرص هایشان را باید یادآوری نمایند.از یک سنی به بعد کولرخاموش کردن ها و چپ چپ نگاه کردن های شان را وقتی دیر می آیی خانه دوست داری و باکارهای کوچکشان، مثل جا زدن یک پریز قلوه کن شده، بازکردن تاب سمج سیم سشوار وگوشت چرخ کردن کنار مادر می خواهند ثابت نمایند هنوز هستند و به کار می آیند و به درد می خورند. دلت می خواهد با همه وجود جار بزنی، دلت می خواهد بغلش کنی و پا و دستش را ببوسی و بگویی دورت بگردم بدون این کارها هم عزیزی.رفتن پدر در هر سن و سالی عین این می ماند که ناگهان همه دندان هایت را بدون بی حسی بکشند و با همان دهان خونین وخالی بگویند با دندان های نداشته ات فندق بشکن و مغز کن. یتیم ... و اما یتیمی... حال غریبی است. این که از دایره لغاتت یک کلمه حذف می شود. این که یک غمی می شود مستأجر حفره چشم هایت و قصد رفتن نمی نماید.پدر جای خالی اش همواره حس می شود. حتی بعد از 1400سال. هنوز دلتنگ کیسه نان و خرمایش می شوی و خنکای سایه عبایش.منتظری که برسد و دست بکشد به موهای خاک وخلی ات و زل بزنی به چشم هایش و بگویی چقدر شما خوبید.

دلش برای مردم روزگارش و همه روزگارهای بعد از خودش می تپید، برای یتیم های روزگارش شب ها نان و خرما می فرستاد و برای یتیم های بعد از خودش کلمه و حرف. هرچند اذیتش کردند و مجبور شد بسیاری از کلمه های مگویش را دفن کند. بیشتر عمرش را یتیم داری کرد. چه یتیم های مردم و چه یتیم های خودش بعد از سفر فاطمه اش.تنور روشن کردن برای زنان شوی مرده و لقمه لقمه غذا به دهان یتیمان شان گذاشتن، رسم و روش تنها حکمران دنیا بود که سیاست بیش از چهارسال و9ماه تحملش نکرد. درست یک جایی در همین شب های تاریخ بود که شر و پلیدی تحملش نکرد و تصمیم گرفت ترورش کند و شاید بتوان به همه اولین های مولای مان، اولین مسلمان، اولین مولود کعبه، اولین شهید محراب و اولین شهید قربانی ترور هم در آیین مان لقب داد.ما همه یتیم های بابایی هستیم که اگر می گذاشتند عدل و حکمرانی مدنظرش را در بینمان نهادینه کند حال وروز بشر خیلی بهتر از این بود. چه آنهایی که در غدیر تبریک گفتند و بعد از غدیر زدند زیرش و چه آنهایی که توی 25سال خانه نشینش کردند همه سهیمند در بیچاره کردن بشر تا قیام قیامت. کلمه ای از او اما به یادگار مانده که ماه پشت ابر،یک روز هویدا می شود و دنیا برمی شود به تنظیمات کارخانه.

حامد عسکری - شاعر و نویسنده ای که احساس از نوشته هایش چکه می نماید / روزنامه وبلاگ تام فورد

منبع: جام جم آنلاین

به "مثل کشیدن همه دندان ها" امتیاز دهید

امتیاز دهید:

دیدگاه های مرتبط با "مثل کشیدن همه دندان ها"

* نظرتان را در مورد این مقاله با ما درمیان بگذارید